مژده مواجی – آلمان
ایرنا در اتاق را باز کرد، با صندلی چرخدارش وارد اتاق شد و آمد بهسمت میزی که من نشسته بودم. با کمی جلو و عقب بردن چرخها، موقعیت خود را در کنار میز تنظیم کرد و پاهایش زیر میز جا گرفتند. کاپشنش را درآورد. شال را از دور گردنش باز کرد و طراحیهایش را از کیفی که بر روی زانوهایش بود، درآورد و روی میز کنار طراحیهای من چید تا با هم نگاه کنیم.
کمی به خودش رسیده بود. چهرهاش بشاش بود و خستگی دفعات قبل را نداشت. کلاه مخملی خاکستریرنگی به سر داشت که گوشهاش به گلهای کوچک رز خاکستری مخملی مزین شده بود. موهای کوتاه قهوهایاش از گوشههای کلاه سرک میکشیدند. آرایش ملایمی کرده بود و رژ لب صورتیرنگش رنگ و روی زیبایی به چهرهاش داده بود.
گفتم: «چه رژ لب خوشرنگی! چهرهات را خیلی تر و تازه کرده است.»
خیلی به دلش نشست و لبخند رضایتآمیزی زد. همیشه بهنظرم میآمد که زندگی با صندلی چرخدار میتواند گاه برایش کلافهکننده باشد و ناتوانی انجام کارهایی به ظاهر ساده، صبرش را لبریز کند.
پرسیدم: «به فروشگاه لوازم طراحی و نقاشی که هفته قبل آدرسش را بهت دادم، رفتی؟»
چهرهاش کمی غمگین شد و گفت: «من تا روبروی آن فروشگاه رفتم، ولی نتوانستم به داخل آن بروم. جلوش شش تا پله داشت. بدون رمپ.»
خیلی حالم گرفت. پرسیدم: «کسی آنجا نبود که کمک کند؟ دستت را بگیرد و از آن چند تا پله بالا ببرد؟»
لبخندی بهروی لبش نشست و گفت: «همراه داشتم، اما مثل مارکوس قوی و نیرومند نبودند.»
چند هفته پیش آسانسور ساختمانی که در آن بودیم، دچار مشکل شده بود و مشخص نبود کِی دوباره به کار خواهد افتاد. هر کسی چشمش به آسانسور ازکارافتاده میافتاد، سریع از پلههای طبقهٔ دوم پایین میرفت. ایرنا غمگین بر روی صندلی چرخدارش نشسته بود و منتظر معجزهای تا آن جثهٔ کوچکش به طبقهٔ همکف برسد و راهی خانه شود. هیچوقت خود را اینگونه بیپناه احساس نکرده بود. هر چند همیشه در ذهنش آمادگی مواجه شدن با اینجور مشکلات را داشت، اما غروب بود و سرمای زمستانی بیرون که از پشت شیشههای بزرگ راهپله میشد حسش کرد، فضای آنجا را دلگیرتر میکرد. پاهایش آنچنان ضعیف بودند که حتی نمیتوانست بر روی پلهها بنشیند و کمکم خودش را به پایین برساند.
دچار کلنجارهای ذهنی بود که صدای مارکوس به گوشش خورد؛ سرایدار ساختمان. مرد جوان قدبلند تنومندی که معمولاً لبخند از روی لبش محو نمیشد. مارکوس به روبروی آسانسور که رسید، نگاهی به ایرنا انداخت و گفت: «برای پرواز آمادهای؟»
تا ایرنا به خودش آمد، مارکوس او را با دستهای پهن و بزرگش بلند کرد و محکم بهروی دست گرفت. از طبقهٔ دوم با احتیاط شروع به پایین رفتن کرد. مرد دیگری صندلی چرخدارش را برداشت و با خودش به پایین برد. مارکوس، مانند خلبانی که مسافرانش را به سلامت به مقصد میرساند، ایرنا را به طبقهٔ همکف رساند و بر روی صندلیاش نشاند.